چکيده :
در اين داستان پليس مگره با اطلاع از اينكه به قتلي به وقوع خواهد پيوست بلافاصله به سن فياكر ميرود و متوجه ميشود كه پادشاه شهر مرده. اگر چه مرگش عادي به نظر ميرسيد اما پليس مگره به افرادي مشكوك بود. بعد از چند ضربه آهسته به در، صداي ظرفي كه روي زمين گذاشته ميشد، به گوش ميرسيد. سپس شخصي آهسته گفت : ساعت پنج و سي دقيقه صبح است. مگره روي دستش بلند شد و صدا بار ديگر گفت : مگر تو مراسم شركت نميكني. كارآگاه بلند شد و به طرف در رفت و ...