چکيده :
يكي بود يكي نبود. در شهر قشنگي خاله سوسكه با پدرش زندگي ميكردند. مامان خاله سوسكه مرده بود و مجبور بود كه همهي خونه رو به تنهايي انجام بدهد. يك شب پدرش او را صدا زد و گفت : ديگه وقتشه كه از پيش من بري و براي خودت كار پيدا كني. خاله سوسكه گفت : باشه ولي كجا برم و چه كار كنم. پدرش كمي فكر كرد و گفت كه بايد بري به همدان و...